گفتگو با محسن رفيق دوست
درآمد
شرکت در متن مبارزات و آشنايي ديرين با شهيد مهدی عراقي و نيز تيزهوشي و حافظه خوب رفيق دوست سبب شد که به رغم نبود وقت و عجله براي حضور در يک جلسه مهم، خاطرات جالبي از تاريخ انقلاب را بازگويي کند و به اين ذخيره تاريخي به شکل ارزنده اي بيفزايد.
ارتباط شما با شهيد عراقي از مولفه است يا قبل از آن هم با شهيد عراقي آشنايي داشتيد؟
من ايشان را از نوجواني که در جلسات شهيد نواب صفوي شرکت مي کرديم، مي شناسم، البته قلاً هم ايشان را مي شناختم، اما آشنايي رسمي و شاگرد و استادي مان، از ابتداي تشکيل هیأت موتلفه اسلامي است. من تقريباً در شاخه اي از موتلفه قرار گرفتم که شهيد عراقي مسئول آن بود.
در حوزه سياسي يا در گروه نظامي؟
در گروه نظامي با مرحوم اندرزگو مرتبط شده بودم، اما در حوزه سياسي با شهيد عراقي همکاري مي کردم و او را به عنوان کسي که قابل پيروي است، شناخته بودم.
جلسات در کجا برگزار مي شدند و چه مباحثي را در بر مي گرفتند؟
در منازل و مکان هاي مختلفي برگزار مي شد. هیأت مرکزي و شوراي رسمي سي نفر بودند که هرکدام از آنها ده نفر را تحت نظارت داشتند. من ابتدا با آقاي توکلي و بعد بادامچيان بودم، بعد از آن وارد تشکيلات گروه شهيد عراقيشدم و غير از جلسات، در کارهايي که به من محول مي کردند، با ايشان در ارتباط بودم. خيلي ها مرا نوچه وي مي دانستند. ايشان به نوعي پدر سياسي- مبارزاتي من بود. ايشان در هر مسئوليتي که به عهده شان قرار مي گرفت، کارآمد بود و مديريت داشت.
روند يکي از اين جلسات را براي ما تعريف کنيد.
در ابتداي جلسات اخبار روز گفته مي شد. مثلاً در يکي از جلسات گفته شد که يک روحاني هست که در مقابل فعاليت هاي امام خميني مردم را دعوت به سکوت مي کند. شهيد عراقي به من و محمود مرآتي و حاج سيد حسين اميرحسيني گفتند که بايد جلسه او را بهم بزنيد، چون گويا گفته بود بايد صبر پيشه کرد و ايوب پيامبر (ع) با اينکه بدنش کرم گذاشته بود، اگر کرمي از بدنش مي افتاد، آن را بر مي داشت و دوباره سرجايش مي گذاشت و.. ما هم رفتيم و به روش خودمان از او سوال کرديم و... جلسه او را به هم زديم. کلاً در اين جلسات اخبار و اطلاعات روز گفته مي شد. ابلاغ نظريات شوراي اصلي و در حقيقت کلاس درسي بود براي آمادگي براي مبارزه در آخر هم مأموريت ها و عمليات مطرح مي شدند.
آيا بحث هاي عقيدتي هم مي شد، مثلاً کتاب انسان و سرنوشت شهيد مطهري را مي خوانديد؟
بله، اولين چيزي که ما خوانديم، تفسير شهيد مطهري بود بر اصول فلسفه و روش رئاليسم از نوشته هيا مرحوم علامه طباطبايي.
اين کلاس ها در چه زماني تشکيل مي شدند؟
از قبل از قضيه فيضيه، در سال 41.
نقش شهيد عراقي در فيضيه قم چه بود؟
ما خودمان با چند نفر از دوستان از شب قبل به قم رفته بوديم. آن روز کار شهيد عراقي را به خاطر ندارم. فقط يادم هست که بعداً، يعني روز سوم و بعد از اتمام قضيه فيضيه او را در منزل امام ديدم. شيرين ترين خاطره من از شهيد عراقي و امام اين است که من امام را از بدو ظهورشان ديده بودم، اما نه از نزديک. زماني که براي اولين بار مي خواستم با ايشان ديدار کنم، با شهيد عراقي به قم رفتيم. هنوز آن منظره در خاطرم هست که امام در آن پنج دري نشسته بودند. آقاي عراقي در سمت راست من و آقاي توکلي در سمت چپ من نشسته بودند. زماني که امام وارد شدند، انگار زانوان من فلج شدند. اصلاً نمي توانستم حرکت کنم و اين دو نفر مرا کشان کشان به سمت امام بردند. اما دستي به زانوان من کشيدند و شهيد عراقي گفت: «آقا! اين همان محسن زبلي است که برايتان گفتم.» و امام لبخند زدند. اين روز را هيچ گاه از ياد نمي برم.
شهيد عراقي در راه پيمايي روز 13 خرداد چه نقشي داشتند؟
سازمان دهي و مديريت آن قضيه با او بود. قبل از تاسوعا و عاشورا گفته شد که امام فرموده اند عزاداري امسال بايد رنگ روز را داشته باشد. من هر سال براي اين دو روز به هیأت بني فاطمه مي رفتم. يادم هست مرحوم خوشدل دمي را ساخته بود براي آن روز با اين مضمون: «قم گشته کربلا/ هر روزش عاشورا/ خون جگر علما/ فيضيه قتلگاه/ شد موسم ياري مولاناالخميني يا صاحب الامر». در 17 شهريور که مراسم شب تاسوعا در منزل حاج آقا خوشدل بود، من و تعدادي از جوانان در اتاقي اين دم را تمرين کرديم و شهيد عراقي به همه گفت که دم هاي جديد را بياوريد. من رفتم و اين دم را به او گفتم که خودش البته داشت و گفت: «بله، اين دم خوشدل است. بايد کاري کنيم که اکثر هیأت ها اين دم را بگويند.»
ما آن روز با عده اي اين دم را در بازار شروع کرديم و مثل موجي همه را فرا گرفت تا نزديک چهارسوق که هیأت ديرگي به نام قنات آباد که مسئولش حاج ناظمي بود، وارد شد و اين دم را خواندند «يا اهل العالم يا اهل العالم يا اهل الخميني زعيم الاعظم». بعد کم کم درگيري پيش آمد. نمي دانم اين فکر از شهيد عراقي با شخص ديگري بود که گفتند حال که بايد عزاداري به شکل روز باشد، يک نمايش را راه مي اندازيم که مديريتش را شهيد عراقي به عهده داشت. شب قبل از تاسوعا بنا شد راهپيمايي منظمي همراه با نمايش از مسجد ابوالفضل شروع و به دانشگاه تهران ختم شود، اما بعد تا خيابان وليعصر فعلي ادامه پيدا کرد و در مسير برگشت، صحنه زيبايي هم در جلوي کاخ مرمر اتفاق افتاد.
مسير راه پيمايي کجا بود؟
سه راه امين حضور، بعد سرچشمه، ميدان بهارستان، خيابان انقلاب و جلوي دانشگاه و بعد برگشتيم به خيابان وليعصر. از اول صبح، شهيد عراقي حضور داشت. در مسجد بسته بود و جمعيت آمده بودند. سپس در مسجد را باز کردند و شهيد عراقي گفت: «بايد جمعيت را گروه گروه بفرستيم تا منظم باشد. فقط هم يک طرف خيابان باشند و دسته هاي ده نفري با فاصله حرکت کننند. «به من هم گفتند که بروم و ببينم سر هیأت کجاست؟ سر هیأت نزديک سه راه امين حضور بود، در حالي که مردم هنوز از مسجد بيرون مي آمدند. جمعيت با اينکه نظم دهي مي شد، اما خودش آمادگي داشت. وارد خيابان وليعصر شديم و بعد روبروي کاخ مرمر که محل سکونت شاه بود، مردم ايستادند و اين شعار را گفتند: «گفت خميني عزيز/ الا يزيد بي هنر/ به زير تيغ مي روم/ زير ستم نمي روم.»
اين شعارها را چه کساني مي گفتند؟
نمي توان گفت يک نفر مي گفت، اما بسياري از شعارها را آقاي خوشدل، شهيد اماني و مرحوم بهجتي شفق که فکر مي کنم آن شعار را اشتباه گفتم گويا مال مرحوم شفيق است. ايشان يک شعر معروفي دارند راجع به امام: جز تو شريعتمدار نيست در اسلام
جز تو زبيت النبي نمانده پساوند
واي از اين همرهان سست عناصر
رزم رها کردگان سست کمربند
بو که ببينم تو را دوباره در اين ملک
بو که ببينم وطن ز روي تو خرسند
ما بعد از انقلاب جلسات هیأت دولت وقت را مطالعه کرديم و ديديم آن راه پيمايي که دو روز قبل از پانزده خرداد بود، باعث شد در جلسه هیأت دولت تصميم بگيرند امام را بازداشت کنند. شهيد عراقي مدير آن راه پيمايي بود.
صبح که در مسجد قفل بود و ناصر چگرکي و... آمده بودند، چه اتفاقاتي روي دادند؟
گروههاي مختلفي از همين لات ها آمده بودند. يکي از مديريت هايي که شهيد عراقي انجام داد، اين بود که گفت با اينها درگير نشويد. بچه هاي ما با زبان خوش و صلوات و.. اينها را بغل کرده و بيرون بردند و چون در اقليت قرار گرفته بودند، نتوانستند کاري انجام دهند.
شما از مذاکره اي که شهيد عراقي با ناصر جگرکي کرد، چيزي شنيديد؟
نه چون من مدام با موتور مسير را چک مي کردم. در سفري هم که به قم رفتند و گزارش کار را به امام دادند، حضور نداشتم.
شهيد عراقي در پانزده خرداد چه نقشي داشتند؟
در پانزده خرداد نمي دانم اين کار از طرف دوست بود يا دشمن که ساعت شش و نيم صبح که من در ميدان سرکار بودم، کسي تلفن زد و گفت: «محسن جان! با آقا سيد تقي خاموشي تماس گرفتم. به او هم خبر را گفتهبودند، همچنين به حاج علي حيدري که در ميدان سبزي کار مي کرد. من رفتم روي يک کاميون که بار کاهو يا... نمي دانم چه داشت و فرياد زد که مردم! امام را گرفته اند و از همان ميدان غله به راه افتاديم و تا غروب شانزده خرداد، مشغول درگيري و جنگ و گريز بوديم. زماني که به طرف خيابان خراسان حرکت کرديم، آنجا گروهي از جمعيت سرازير شد. تا حدودي 5 بعدازظهر در خيابان ها بوديم تا اينکه خبر رسيد که بسياري از مجروحين در بيمارستان بازرگان هستند. من و عده اي از دوستان رفتيم و بعضي از مجروحين را که مظنون بودند، فراري داديم. برادر خود من، قدرت الله هم تير خورده بود که او را هم فراري داديم. غروب 16 خرداد رفتم به محل کار شهيد عراقي. آنجا نبود و گمانم در خيابان غياثي به اتفاق برادرش يکديگر را ديديم و اطلاعات را به هم داديم که چه کسي شهيد و چه کسي زخمي شده. در پانزده خرداد، حرکت مردم، خودجوش بود و اين گونه نبود که مديريت خاصي انجام شود. جنگي بود که اگر مدير داشت، 22 بهمن در 15 خرداد اتفاق مي افتاد.
در 16 خرداد که شما شهيد عراقي را ديديد، روحيه ايشان چگونه بود؟
يکي از ويژگي هاي شهيد عراقي که اين را از امام گرفته بود، اين بود که انسان در صورت ايشان اثري از ترس و ناراحتي و اضطراب نمي ديد. حتي زماني هم که در زندان مسؤول آشپزخانه بود، چند بار که به ديدنش رفتم، با همان پيش بند، ديگ هاي بزرگ را جابه جا مي کرد. مي پرسيدم: «چطوري؟» مي گفت: «خوبم، زندگي است ديگر.» و يا در جريان حسن علي منصور، شب قبل از دستگيري، به اتفاق دوستان ديگر در منزل ما بود و من هيچ تزلزلي در او نديدم.
بعد از دستگيري امام تصميمي در هیأت موتلفه گرفته شد؟
براي اينکه به امام چشم زخمي نرسد و اتفاقي نيفتد، قرار شد علما را دعوت کنند. سران هیأت موتلفه مثل حاج صادق اماني و عسگر اولادي و عراقي در اين زمينه تصميم گرفته بودند و هرکدام از ما منطقه اي را که قرار بود علما از آنجا بيايند، پوشش مي داديم، مثلاً من در محلي بودم که آقاي ميلاني مي آمدند. دعوت به آمدن علما به تهران، کار موتلفه و مديريت اجرايي آن با شهيد عراقي بود.
بعد از آزادي امام، مسئله کاپيتولاسيون مطرح شد. يکي از کساني که نقش مهمي در انتقال موضوع کاپيتولاسيون به امام داشت، شهيد عراقي بود. از اين جريان چگونه مطلع شديد؟
خبردار شديم که بايد برويم قم پاي سخنراني حضرت امام. اکثر سخنراني هاي امام را بوديم.
هرکسي مجزا به قم مي رفت يا دسته جمعي؟
معمولاً هر 4-5 نفري با هم مي رفتيم. يکي از کانال هاي خبري امام آقاي عراقي بود. از ويژگي هاي شهيد عراقي اين بود که در هر صنف و گروهي، در ارتش و جاهاي ديگر، آشنا زايد داشت و خبرها زود به او مي رسيد.
بعد از کاپيتولاسيون چه پيش آمد؟
بعد از تبعيد امام، من توسط مرحوم اندرزگو، به اشارتي، در جريان تصميم شاخه نظامي موتلفه در مورد ترور حسن علي منصور قرار گرفتم، اما هيچ کاري به من محول نشد و حتي در جريان تفصيل موضوع هم قرار نگرفتم. يادم هست به من گفتند برويم ميدان بهارستان و جلوي يک دکه آب ميوه فروشي که با ما آشنا بود، بايستم. يک بار در حال پخش اعلاميه بودم که مرا گرفتند و او ضامن من شد. آن موقع، در اين گونه موارد خيلي سخت گيري نمي شد و يا يک بار ديگر او نبود و مردي که در کبابي کار مي کرد، ضامنم شد.
بگذريم. شهيد عراقي به من گفت: «آنجا باش، شايد کارت داشته باشم.» من رفتم و ديدم که راه را بسته اند. مراسمي بود و منصور مي خواست وارد مجلس شود. من صحنه ترور را ديدم. اندرزگو به من گفته بود که بلافاصله برو توقف نکن. آن روز اندرزگو را در آنجا ديدم، ولي عراقي را نديدم. بعد از آن شهيد عراقي و احمد شهاب و پنج يا شش نفر ديگر آمدند به خانه ما، در ميدان خراسان. چند ساعتي بودند و بعد رفتند.
در منزل شما چه صحبت هايي شد؟
من بيشتر در حال پذيرايي بودم و آنها هم صرفاً به عنوان يک «محل» به منزل ما آمده بودند. بعد آنها را گرفتند. فردا شب ما با پسر شيخ مهدي شريعتمداري که منبر مي رفت و کار وکالت هم مي کرد، سر امام و شريعتمداري بحث کرديم، چون او فاميل شريعتمداري بود و از او طرفداري مي کرد. محمود مرآتي هم با ما بود. رسيديم سر کوچه حاج قاضي که منزل احمد شهاب بود. من متوجه شدم که يک ماشين غيرمعمولي چند بار از کنار ما رد شد و فهميدم که ماشين ساواک است. احمد شهاب هم آنجا ايستاده بود و با هم بحث مي کرديم. شهيد عراقي آمده بود که خانه احمد شهاب را نشان دهد. بعد که دادگاه ها تمام شد، وقتي به ملاقاتش رفتم، گفت: «شما آن شب چقدر صحبت مي کرديم. من مجبور بودم منزل شهاب را نشان دهم، اما شما را که مجبور نبودم. چندين بار مأمورين را با حرف چرخاندم که مثلاً کوچه را اشتباه کرده ام که شما برويد تا ديگر شما را دستگير نکنند. اگر بيرون هستي، دعايش را به من بکن.»
از ايامي که شهيد عراقي در زندان بودند، خاطره اي داريد؟
يک بار در روزي که دو نفر از منافقين از زندان فرار کردند، من و حاج علي حيدري و يک روحاني که اسمش را به خاطر ندارم، به ديدن شهيد عراقي رفتيم. من هميشه بيشتر از حد معمول براي او ميوه مي بردم، مثلاً يک صندوق پرتقال. بعدها از بردن صندوق جلوگيري مي کردند و به صورت پاکت مي بردم. آن صندوق را به عنوان خريد زندان به شهيد عراقي مي دادند و چون در آشپزخانه هم بود، مسئله اي پيش نمي آمد. آن روز که براي بردن ميوه رفته بودم، ديدم کسي آمده است و به او اجازه ملاقات نمي دهند. پدر رضائي ها بود. دم در گفتم اسم من را بنويس به علاوه چهار نفر، اما داخل که مي رفتيم اسم همه را مي نوشتند. آن روز ما خيلي معطل کرديم و حتي ناهار را در زندان بوديم. موقع برگشتن با اينکه من برگه را داده بودم، آژير کشيده شد و درها بسته شد و با اينکه برگه خروج داشتيم، اجازه خروج نمي دادند. من دوباره پيش شهيد عراقي برگشتم. به من گفت: «اشتباه کردي پدر رضايي ها را به داخل رد کردي. دو نفر فرار کرده اند و يکي از کساني که فرار کرده، هم پرونده ي رضايي هاست. بايد فکري کني که گيرنيفتي.»
ما رفتيم آماده ايستاديم. زمان تحويل پست که شد، يک سرباز چاقي در حالي که هنوز در حال جويدن غذايش بود، آمد و کليدها و پست را تحويل گرفت. من هم رفتم و به او گفتم ما برگه ي خروج دايم. نشانش دادم و او در را باز کرد و سريع بيرون رفتم. پس از بيرون رفتنمان، دوباره صداي آژير آمد، ولي ما فرار کرده بوديم.
اشاره کرديد که ملاقات طولاني شد، در اين ملاقات هاي طولاني مدت چه چيزهايي مي گفتيد؟
اخبار را منتقل مي کرديم از اندرزگو و..
در آن زمان و قبل از تغيير ايدئولوژي شما با مجاهدين خلق همکاري داشتيد. شهيد عراقي در زندان بودند. در آن دوره خبري به شما ندادند؟
آشنايي من با مجاهدين از سال 48-49 بود. من با سعيد محسن آشنا بودم و با حنيف نژاد هم در مسجد هدايت و زماني که در جلسات مرحوم طالقاني شرکت مي کرديم، خوش و بشي داشتم. چند بار صحبت از اين شد که بايد با نظام جنگيد، ولي از من چيزي نخواستند. همکاري من با مجاهدين کلاً از طريق آقاي اندرزگو انجام شد و من کانال تهيه اسلحه از لبنان و کردستان برايشان بردم. من در اوايل سال 54 به ملاقات شهيد عراقي رفتم و او من باب تحذير به من گفت: «تمام تخم مرغ هايتان را در سبد اينها نگذاريد، اما اولين کسي که از بيرن در مورد تغيير ايدئولوژي مجاهدين به من هشدار دادم، مرحوم حاج صادق اسلامي بود. يک روز صبح زود عبا بر دوش انداخته بود و با يک قرآن به دست، به در منزل آمد و گفت: «صبح زود آمدم که اهميت موضوع را درک کني، اينها کمونيست هستند و همکاري با آنها حرام است.» و به قرآن قسم خوردند. چند روز بعد به من اندرزگو اين قضيه را گفتم، اما او خيلي ديرتر متقاعد شد. او مي گفت: «بايد اينها را اصلاح کرد.» تا اينکه در سال 54 جلسه اي در منزل آقاي اسلامي برگزار شد و اندرزگو را قانع کرديم و او در اوايل سال 55 مترصد تشکيل مجاهدين اسلام شد.
شما به شهيد عراقي اطلاع داديد که چنين جلسه اي برگزار شده؟ موضع ايشان چه بود؟
بله، همه را گفتم. ايشان هم تقريباً معتقد بود که بايد از آنجا جدا شد. يکي از مشکلات ما اين بود که خيلي از بزرگان و علماي ما، غير از امام و شهيد مطهري، اکثراً فکر مي کردند که تغيير موضوع داده هاي اينها با بقيه فرق مي کنند، امثال مرحوم رباني شيرازي، آقاي رفسنجاني، شهيد بهشتي و.. فرداي هفت تير من در بيت امام، مرحوم رباني املشي را ديدم که سخت گريه مي کرد تا مرا ديد، گفت: «من مي خواستم آنجا بيايم، شهيد بهشتي گفت تو برو به زندان اوين به عنوان دادستان. شايعاتي هست که گويا منافقين را شکنجه مي کنند، اين را بررسي کن. اگر من زنده هستم، از عنايت شهيد بهشتي به منافقين است که در آخر هم نقشه قتلش را کشيدند» شهيد عراقي هم چندين بار تأکيد کردند که اين جوانان را رها نکنيد که البته تمامش نظر خير بود، ولي قبل از دستگيري و حتي قبل از تغيير موضع، من خدمت شهيد مطهري رفتم. ايشان گفتند: «اينها به هيچ وجه مسلمان نيستند.» از مکلاها کسي که متوجه اين مطلب شد، مرحوم شهيد لاجوردي بود، بعد شهيد اسلامي، بعد شهيد عراقي.
پس راه شهيد عراقي هم همين بود، چون بعضي ها مي گويند راه شهيد عراقي و لاجوردي در زندان با هم متفاوت بود.
نه او حالت پدرانه داشت، در عين حال هم کاملاً واقف بود. مثل شهيد بهشتي اميدوار بود که شايد بعضي شان به راه بيايند.
شما قبل از آزادي شهيد عراقي به زندان رفتيد. در زندان يکديگر را نديديد؟
من در زندان اوين بودم و او در قصر بود. بين زندان هم يک بار آزادم کردند که مرا تحت نظر بگيرند. من با منزل تماس گرفتم، کسي نبود و رفتم منزل پدر خانمم. يک ربع از رسيدنم نگذشته بود که شهيد عراقي به ديدنم آمد. فرداي آن روز جلسة مفصلي داشتيم، گفتم. ايشان هم متقاعد شده بود که در عين اينکه نبايد در همکاري با دستگاه با اينها مخالفت کنيم، اما در اطلاعت از امام بايد با آنها مخالف باشيم، يعني ما در حقيقت دو دشمن داشتيم.
بعد از آزادي در زندان کي شهيد عراقي را ديديد؟
همان روز شهيد عراقي در منزلمان به ديدنم آمد.
نگران نبود که تحت نظر شما باشد يا شما هشدار نداده بوديد؟
نزديک هاي انقلاب بود و جو تغيير کرده بود. زماني که در منزلمان به ديدن من آمد، شهيد محمود بروجردي را هم با خودش آورده بود. ما تا آن زمان دوست نبوديم و فقط مي شناختمش. شهيد عراقي آن روز آمد و دست ما را به هم داد و گفت همکار شويد.
شهيد عراقي کي با ايشان آشنا شده بود؟
نمي دانم، به گمانم در شرکت سبزه. ما با محمد بروجردي تا زمان شهادتش همکاري مي کرديم. در زماني که امام و شهيد عراقي در پاريس بودند، قرار شد در زمان برگشتن امام، من مسئول حفاظتي ايشان باشم. شهيد عراقي با من تماس گرفت و گفت: «همکارانت چه کساني هستند؟ از محمد هم کمک بگير.» گروه مسلحي که من تشکيل داده بودم، همه از گروه بروجردي بودند.
بعد از آزادي از زندان، اولين فعاليت مشترکتان که مشابه فعاليت هاي سال 42-43 بوده باشد، چه بود؟
ايشان گفتند که چند دستگاه تکثير و اعلاميه هاي امام را تکثير کنيد. من هم چهار دستگاه تهيه کردم و يکي را در منزل خودم، يکي را در منزل پدرم و دوتاي ديگر را در جاهاي ديگر گذاشتم و اعلاميه ها را تکثير مي کرديم و ارتباط نزديک با شهيد عراقي داشتم.
اين اعلاميه ها چگونه به دست شهيد عراقي مي رسيد؟
اعلاميه ها از پاريس با تلفن گفته مي شد و يادداشت مي کردند و به ما مي دادند.
در راه پيمايي عاشوراي 57، شهيد عراقي چه نقشي داشت؟
من مسئول تدارکات بودم. آن زمان تقريباً اداره امور با يک شورا بود، مثلاً برنامه ي راهپيمايي فردا را آن شورا تعيين مي کرد، ولي شهيد عراقي تا زمان شهادتش جايي نبود که محوريت نداشته باشد.
زماني که شهيد عراقي در پاريس بودند، ارتباطي با ايشان داشتيد؟
چند بار تماس تلفني داشتيم.
برادرتان با ايشان رفته بودند؟
بله، محمد تا زمان برگشت اما در پاريس بود. ما با شهيد بروجردي قرار گذاشتيم بين محمد و ايشان يک رمزي بگذاريم، چون من تازه آزاد شده بودم و زير ذره بين بودم. دو سه بار با پاريس تماس گرفتيم. يک بار در زمان واقعه لويزان، مرتضي حسيني به ما گفت که يک سربازي، روزهاي آخرسربازي اش است و حاضر شده بود با ما همکاري کند. ما با او صحبت کرديم و يک بمب بزرگ ساختيم که زير سالن لويزان بگذرد. او بمب را در ميدان شاه سابق گذاشت. من و شهيد بروجردي کنار جوي نشسته بوديم. به من گفت: «حاج محسن! چه کسي را مي خواهيم بکشيم»؟ گفتم: «نمي دانم.» گفت: «اين طور که نمي شود.» رفتيم و از منزل يکي از اقوام با پاريس تماس گرفتيم و با شهيد عراقي صحبت کرديم. او مطلب را به امام منتقل کرد و آمد و گفت: «اما هم همين را مي گويند که چه کسي را مي خواهيد بکشيد؟ سريع برويد بمب را برداريد.» ما هم رفتيم و سرباز را پيدا کرديم و دو ساعت قبل از انفجار، بمب را برداشت و خنثي کرد. يک بار هم موقعي که کميته استقبال را تشکيل مي داديم، من خودم با پاريس تماس گرفتم. يک شخصي- احتمالاً دکتر يزدي – از پاريس تماس گرفته و گفته بود که امام فرموده است محافظت مرا به مجاهدين محول کنيد. عده اي سکوت کردند، اما يکي از کساني که خيلي مخالف بود، مرحوم خلخالي بود. البته قبلاً شهيد عراقي گفته بود که اين کار را به عهده گروه صف بگذاريد، با اين حال ما با پاريس تماس گرفتيم و اوضاع را تشريح کرديم. شهيد عراقي گفت: «گروه شما آماده است؟» گفتم: «بله، تمرين هم کرده ايم.» گفتم: «بله، تمرين هم کرده ايم» گفت: «پس شما آنجا محکم ايستادگي کنيد، من هم تلاش خود را مي کنم.»
جلسه اي برگزار شد که آقاي ابوالفضل توکلي و آقاي تهرانچي، دلايل ما و مجاهدين را بشنوند. عده اي از منافقين هم آمدند من چند سوال را آماده کردم و پرسيدم: «1- شما که تازه از زندان آزاد شده ايد، خودتان مي خواهيد از امام محافظت کنيد؟ 2- آيا اسلحه داريد؟ 3- آيا شما که مرا در زندان به خاطر امام کتک زديد، مي خواهيد حالا از امام محافظت کنيد؟» در جواب چيزي نداشتند بگويند جز اينکه شما اسلحه هايتان را به ما بدهيد که قبول نکرديم. گفتيم: «اما ما مقلد امام هستيم، به تازگي هم از رژيم و آمريکا ترور داشتيم که نشان دهنده آمادگيمان است و همه مان شناخته شده هستيم.» بعد اين موضوع را به شهيد عراقي ارجاع داديم و او گفت: «اين حرف را امام نگفته و معلوم نيست چه کسي اين برنامه را چيده است، اما شمابه کارتان مشغول شويد».
شهيد محمد منتظري، قبل از آمدن امام و شهيد عراقي جلساتي را در منزل آقاي اخوان در خيابان ايران تشکيل داد و گفت: «با توجه به ضعف ارتش بايد گارد انقلاب را ايجاد کنيم. انقلاب به اين گارد نياز دارد». موضوع را به شهيد عراقي گفتم. شهيد عراقي گفت: «اصل قضيه خوب است، اما بايد امام دستور بدهند» با همکاري دولت موقت و آقاي لاهوتي اجازه گرفته شد که سپاه تشکيل شود. شهيد عراقي مي گفت: «من توصيه کردم که تو در سپاه بروي.» يک بار که من در مدرسه علوي بودم، شهيد عراقي و شهيد بهشتي و آقاي هاشمي را ديدم. به من گفتند: «الان کارت را رها کن و برو در جايي که سپاه را تشکيل داده اند.» حزب هم را هم تازه تشکيل داده بودند.
من گفتم: «در آنجا ثبت نام کرده ام.» گفتند: «نه برو در سپاه.» تا قبل از شهادت شهيد بهشتي، من در مورد سپاه با شهيد بهشتي در ارتباط بودم و گزارش مي دادم. بعد از رفتم امام به قم، شهيد عراقي گفت که من به آقايان توصيه کردم که شما به سپاه بروي.
نقش شهيد عراقي در ستاد استقبال چه بود؟
او در همه جا مديريت مي کرد، اما اداره آن مجموعه انگار خدايي بود. هرکس هرکاري از دستش بر مي آمد، انجام مي داد. شهيد عراقي يک بار به من گفت که کسي را بفرست که ارتش را بگيرد يا در مورد اين ايران چنين چيزي گفت. من نامه نوشتم به اکبر پور استاد که تو برو و ارتش را بگير. خودش مستقيماً انجام نداد و به من سپرد. بعد از آن يک روز شهيد کلاهدوز، شهيد نامجو، سرهنگ حاتمي، شهيد اقارب پرست و سرهنگ فروزان که از ارتش بودند، پيش من آمدند و گفتند: «تو داري مملکت را اداره مي کني». من گفتم: «مملکت را امام زمان دارد اداره مي کند، من کاره اي نيستم».
شهيد عراقي بعد از آمدنشان با امام به قم رفتند؟
بله من هم رفتم و بعد از يک روز برگشتم، اما نمي دانم شهيد عراقي کي برگشت. در بيت امام بود و در حقيقت نقش مشاوره اي داشت.
بعد از آن شما با شهيد عراقي ارتباط کاري هم داشتيد؟
خيلي کم، چون درگير کارهاي تشکيل سپاه بودم. يکديگر را مي ديديم، اما خيلي کم.
بعدها شما به بنياد مستضعفان رفتيد. شهيد عراقي در تشکيل اين بنياد نقش داشت. آثاري از مديريت ايشان در آنجا ديديد؟
من حدود ده سال بعد وارد بنياد شدم. خود شهيد عراقي هم مدت خيلي کمي و حدود چند ماه در آنجا بودند. بعد به ترتيب دکتر هويدا، مهندس خاموشي، کريمي نوري، طباطبايي و بعد مظاهري در آنجا مشغول شده بودند. زماني که من به آنجا رفتم آثاري از گذشته ها نبود و آقاي مظاهري هم يک سازماندهي خاصي را انجام داده بودند. البته افراد خاصي بودند از زمان شهيد عراقي هنوز مشغول به کار بودند، اما اثر خاصي را از ايشان نديدم.
امام قبل از حضور در مدرسه علوي. به حرم حضرت عبدالعظيم و سپس به منزل آقاي بروجردي در پاسداران مي روند. از آن روز خاطره اي داريد؟
من در مدرسه بودم که شهيد عراقي آمد و گفت امام فرموده اند يک تاکسي بگيريد مي خواهم به حرم حضرت عبدالعظيم بروم! همچنين گفته اند که حرم را قرق نکنيد. بعد از عدام طيب، شهيد اندرزگو در حرم عبدالعظيم برايش چهلم گرفته بود و من رفته بودم روي شانه هاي کاظم دولابي ايستاده بودم و شعار مي دادم. تا آمدند مرا بگيرند، من سريع پريدم پايين و از بين پاهاي حاج کاظم فرار کردم و او را گرفتند. او مي گفت اين هم از بزرگي و آن هم از کوچکي... خلاصه به من او گفتم که با عده اي از دوستان، فوري با اتوبوس برويد به حرم و مردم را دور کنيد، خودي ها در آنجا حضور داشته باشند و امن باشد. خودم هم يک بنز تهيه کردم براي امام که رانندگي آن با حاج ابوالفضل توکلي بود. من هم کنار دست ايشان نشستم. امام و حاج احمد آقا و يک نفر ديگر عقب نشسته بودند. تا سر خيابان ري کسي متوجه نشده بود، آنجا مردم متوجه شدند و عده اي به دنبال ماشين دويدند، اما سريع گذشتيم.
شهيد عراقي با شما نيامد؟
نه با ماشين بعدي آمد. هنگامي که امام به زيارت رفتند، باز کسي متوجه نشد، اما در هنگام برگشتنشان، مردم متوجه شدند و بازار و بيرون حرم پر از جمعيت شد. آخر مجبور شدم يک تير هوايي شليک کنم تا جمعيت متفرق شوند.
از ويژگي هاي شهيد عراقي نکاتي را بيان کنيد.
دو ويژگي در شهيد عراقي متبلور بود، يکي توجه به جوان ها و ديگري جواني کردن. زمان من و ايشان و عده اي با هم به پيک نيک رفتيم. او با اينکه از همه ده پانزده سال بزرگ تر بود، اما از همه مهم تر واليبال بازي مي کرد و ديگر اينکه اخلاق بسيار گيرايي داشت که همه را جذب مي کرد. يکي ديگر از ويژگي هاي ايشان، هوش سرشار او بود و ضبط سريعي از مطالب داشت.
از شهادت ايشان خاطره اي در ذهن داريد؟
بدترين خبري که شنيدم همين شهادت ايشان بود. انگار که پدرم را از دست دادم. بهترين جمله هم از امام بود که فرمودند مردن در بستر براي او کوچک بود و او بيست نفر بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}